دانیالدانیال، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
الیناالینا، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره

دانیال و الینا بهترین هایم

شبهای احیا

پنجشنبه عصر تقریبا مثل همه پنجشنبه ها رفتیم خونه مامانی. ساعت 4 عصر بود. بابا محسن و دایی با زحمت استخر بادی دانیال رو که برده بودم خونه مامانی برای دانیال باد کردن. دانیال هم تو حیاط خونه مامانی حسابی آب بازی کرد. انصافا هم هوا خیلی گرم بود و دانیال کلی ذوق زده شده بود. شام خونه مامانی بودیم و آخر شب برگشتیم خونه. جمعه شب بعد از افطار رفتیم خونه یکی از آشنایان که هرساله تو خونه اش مراسم احیا میگیره. عزیز اینا و عمه شبنم زود تر ازما رفته بودن و اونجا بودن. دانیال تو سکوت و تاریکی اونجا دوان نیاورد و نمی تونست یه جا بشینه. آخرش هم یه احیاء نصفه و نیمه گرفتیم و برگشتیم خونه . عزیز اینا که پیاده شدن و رفتن حسینیه دم خونه بابا محسن ...
29 تير 1393

آبله مرغون: خیر حساسیت: بلی

  روز شنبه این هفته 21 خرداد از خاله آتنا خواستم بیاد خونه ما. اومد و افطار کنار من و دانیال بود. برای افطار با دانیال رفتیم نون خریدیم و خلاصه شب بدی نبود. البته دانیال چون ظهر نخوابیده بد خیلی خسته بود. طوری که خودش هی می گفت خوابم میاد. (این حرف از دانیال بعیده) اواخر شب بود که دیدم تن دانیال دونه دونه زده. به مادربزرگش هم نشون  دادم. گفت فکر می کنه گرمی باشه. شب که دانیال خوابید به بابا محسن گفتم حس می کنم امشب تب کنه. حالش عادی نیست. بابا محسن هم شاکی شد که چرا نفوس بد می زنی. بهر حال خوابیدیم و نیمه شب بود که دیدم دانیال از شدت تب به خودش می پیچه و ناله می کنه. تبش خیلی بالا بود. از شانس بد شربت استامینوفن هم نداشتم. پا...
29 تير 1393

تابستان- رمضان

بالاخره تابستان شد. ماه رمضان هم رسید. هوا بسیار گرم و طاقت فرساست. ساعات کاری یکساعت کم شده. 2:15 تعطیل میشیم. دانیال تو مهد کمتر از روزهای قبل می خوابه و وقتی میاد خونه بخاطر اینکه ظهر کمتر از قبل خوابیده کلافه اس . اینجور مواقع نمی خوابه نمیزاره هم من بخوابم. وقتی خسته و خواب آلود میشه انرژی منفی بیشتری داره و کارهای عجیب و خطرناک و شیطنت های عجیب انجام می ده. خلاصه این روزها چند باری حسابی از من کتک خورده. البته دیروز که به هر نحوی بود عصر خوابوندمش و وقتی بیدار شد خیلی سرحال و آروم بود. تو این دو سه هفته اخیر 3 بار نزدیک بود گم بشه یکبار تو فروشگاهی که خاله مهدیه هست رفته بود و پشت صندلی ها قایم شد و ما رو حسابی ترسوند باب...
18 تير 1393
1